نتایج جستجو برای عبارت :

خابگاه

روز به روز دارم بیشتر به این نتیجه می رسم که از خابگاه خوشم نمیاد و خابگاهی بودن سخته --___--
خوشبینی  و تغییر زاویه ی دید '_' و این چرت و پرتا رو که کنار بذاریم واقعن سخته
دبیرستان ک بودم واسه یک شب خابگاه بودن ذوق مرگ میشدم ولی حالا بعد از یک سال خابگاهی بودن اصلا احساس خوبی بش ندارم... گاهی وقتا خوبه ها...ولی کلا نمیارزه...
زندگی با 500 تا دختر دیگه خیلی مسخرس واقن
اونم تو یه اتاق 16 نفره
قبلنا با خودم میگفتم چقد خوب میشدا اصن جنس مذکری وجود نداشت اما ا
اینطور که ترم بالاییا میگن، مث اینکه همه ی استادا با ورودی ما لج کردن به دلایلی که ما خودمون بهش واقفیم
ولی خداروشکر امتحانارو دارم یکی پس از دیگری پاس میشم(الان تو ترمکی باید ب فکر بیس گرفتن باشی ن پاس شدن!)
اینجانب در این خابگاه ب اسطوره ی آرامش تبدیل شده ام
تاریخ تمدن که سخت ترین تاریخ ارائه شده توسط استادمون بوده و هست رو با افتخار و در کمال ناباوری و با نمره ی نسبتا قابل قبولی پاس شدم
 
+یه تشکر به آقای اشکان ارشادی بدهکارم بابت یک نمره ی آ
باورم نمیشه به پایان این پاییز رسیدیم... پاییز 98... چقدر فرق دارد با پاییز 88 و شب یلدای خابگاه و اون همه فال حافظ...
چقدر این دهه اخیر زود گذشت... چقدر هنوز کار دارم... هنوز حتا به قدر کافی بزرگ نشدم... به خوبی میدونم منطق چی میگه و درست چیه... اما تسلیم مهربونی ذاتی م میشم... البته انکار نمیکنم اون شیطنت و تجربه خاهی ته وجودم هم بهرحال اثرگذاره...
از پاییز 78 که یادم نمیاد... حالا یا نمیخام یادم بیاد. . 
صبح ها که سوفیا رو میبرم مهد از یه راه های خیلی دوری بر
زیر بارون قدم میزدیم
نصف شب...شاید ساعت سه بود...
آروم آروم قدماشو باهام تنظیم میکرد
حرفی نمیزد
میدونست نیاز دارم فقط نفس بکشم و احساس کنم لمس بارونو...
بعد از چن دقیقه بهم گف : + یه چیزی بخون برام
-...[درحال تفکر ک چی بخونم حالا]
+تعریف صدای هم اتاقیمو باید از بقیه ی اتاقا بشنوم؟!
خندیدم و پتو رو بیشتر پیچیدم دورم
نمیدونم چرا جلوی اون خجالت میکشم بخونم
آخرشم یه بخش کوچیک از "شهزاده ی رویا" رو خوندم
-"دیدم توو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته بر ا
به نام او...
انواع حس های مختلف و خاطرات قدیمی درحال مرور شدن هستن در من.در خود من
حس های سال کنکور و یک سال اول دانشگاه و خابگاه و ...
حس بودن خاله اینا و ...
حس اولین باری که تورو دیدم! حتی دومین و سومین بار و تمام خاطرات خوب پارسال تابستون و حرف زدن های تا صبح! حتی اون یک شبی که ۷:۳۰صبح خوابیدیم.
واقعا پارسال کجا بودم و الان کجام و سال های بعد قراره کجا باشم و دغدغه های فکریم چیا باشه؟
این روزا خیلی بیکار و بی حوصلم.
فقط شب ها یک ساعت قدم میزنم و سعی م
شب امتحان داخلی عصب
مثه بقیه شب امتحانای اخیر، بنده هستم و اهنگای یکی دیگه از خواننده های قدیمی که تا صبح اکثرشونو گوش میکنم. این دفعه استاد معین
 
این چنتا امتحان اخیر ناخوداگاه میرفتم اهنگای یه خواننده ی قدیمی رو گوش میکردم. خودمم نمیدونستم چرا اینکارو میکنم بعدا که بهش فکر کردم دیدم شاید چون همینکه بچگیامو یادم میاره باعث میشه حس خوب بده وسط بفنا بودنای شب امتحان
حدود ساعت ۳ اینا بود تو کتابخونه ی خابگاه. حس کردم زندگی خیلی کسل کننده شد
سلام 
این منم، دختری که 21 سالشه ولی همیشه میگه 20 سالمه. میخوام اختیار این کلمه هایی که اینجا تایپ میشه رو به خیلی پایین تر از قشر مغزم بسپرم. به پایینی انگشت هایم. اشتباه میکنم اشتباه من همون آدم قبلی ام و هیچ تغییزی نکردم. ضمیر آدم که عوض نمیشه. دلم برای اون خودم که احمق نبود تنگ شده. کاش امروز میرفتم پردیس کتاب. چرا نرفتم؟ هنور وقت نیست؟ نمیدونم عجله ای میشه دیرم میشه. دلم تنگ شده برای وقتایی که اینققدر پیپ رو دوست نداشتم. امروز به استوریم واک
سلام خوبید دوستان طاعات و عباداتتون قبول باشه
میدونم بی معرفت شدم از بی وقتی بخدا، توی پایتخت همه چی به سرعت میگذره به خصوص وقت ادم، و اگر بااین سرعت همگام نشی خیلی عقب میمونی، تا 5 سرکارم، و مخاطب میاد دنبالم توی ماه رمضون میگه اذیت میشی، کل ماه رمضون رو بیچاره از وقت استراحت بین دو شیفتش زده که بیاد دنبال من، معمولا هم توی مسیر خریدی چیزی داشته باشم میبره منو انجام میدم و حدود 6 ونیم اینامیرسم خابگاه، تابرسم نمازمو بخونم و افطار وسحرمو اما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها